روزشمار عملیات های دفاع مقدس

نوار زمان هشت سال جنگ تحمیلی

عنوان رده اخبار : شهید مصطفی ردانی پور
نسخه قابل چاپ

شهید مصطفی ردانی پور

همه رده ها > شهید مصطفی ردانی پور
شهید مصطفی ردانی پور شهید مصطفی ردانی پور
شرح حیات
به سال 1337 ه..ش در یکی از خانه های قدیمی منطقه مستضعف نشین (پشت مسجد امام) شهر اصفهان متولد شد . پدرش از راه کارگری و مادرش از طریق قالی بافی مخارج زندگی خود را تأمین و آبرومندانه زندگی می کردند و از عشق و محبت سرشاری نسبت به ائمه اطهار (ع) و حضرت زهرا س برخوردار بودند .
شهید مصطفی ردانی پور شهید مصطفی ردانی پور
شرح حیات
به سال 1337 ه..ش در یکی از خانه های قدیمی منطقه مستضعف نشین (پشت مسجد امام) شهر اصفهان متولد شد . پدرش از راه کارگری و مادرش از طریق قالی بافی مخارج زندگی خود را تأمین و آبرومندانه زندگی می کردند و از عشق و محبت سرشاری نسبت به ائمه اطهار (ع) و حضرت زهرا س برخوردار بودند . تا آنجا که با همان درآمد ناچیز جلسات روضه خوانی ماهانه در منزلشان برگزار می شد .
او که از بیت صالحی برخاسته بود و به لحاظ مذهبی ، خانواده ای مقید و متدین داشت ، تحصیل در هنرستان را به دلیل جو طاغوتی و فاسد آن زمان تحمل نکرد و از محیط آن کناره گرفت و با مشورت یکی از علما به تحصیل علوم دینی پرداخت .
شهید ردانی پور سال اول طلبگی را در حوزه علمیه اصفهان سپری کرد . پس از آن برای ادامه تحصیل و بهره مندی از محضر فضلا و بزرگان راهی شهر قم شد و در مدرسه حقانی به درس خود ادامه داد . مدرسه حقانی در آن زمان بنا به فرموده شهید بهشتی (ره)پذیرای طلابی بود که از جهت اخلاقی ایمانی و تلاش علمی نمونه بودند . او نیز که از تدین اخلاق حسنه بینش و همت والایی برخوردار بود به عنوان محصل در این حوزه پذیرفته شد
او که با سخت کوشی و تحمل مشقتها آشنایی دیرینه ای داشت ، حتی در ایام تعطیل از کار و کوشش غافل نبود .
ایشان حدود شش سال مشغول کسب علوم دینی بود . با نضج گرفتن انقلاب اسلامی با تمام وجود در جهت ارشاد و هدایت مردم وارد عمل شد و با استفاده از فرصتها برای تبلیغ به مناطق محروم کهکیلویه و بویراحمد و یاسوج سفر کرد و درسازماندهی و هدایت حرکت خروشان مردم مسلمان آن خطه تلاش فراوانی را ازخود نشان داد.

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی

پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه شهید ردانی پور با عضویت در شورای فرماندهی سپاه یاسوج فعالیتهای همه جانبه خود را آغاز کرد .
او با بهره گیری از ارتباط با حوزه علمیه قم در جهت ارائه خدمات فرهنگی به آن منطقه محروم حداکثر تلاش خود را به کار بست و در مدت مسئولیت یک ساله اش در سمت فرماندهی سپاه یاسوج به سهم خود اقدامات مؤثری را به انجام رساند . درگیری با خوانین منطقه و مبارزه با افرادی که به کشت تریاک مبادرت می ورزیدند از جمله کارهای اساسی بود که نقش تعیین کننده ای در سرنوشت آینده این مردم مستضعف به جا گذاشت .
این شهید بزرگوار که با درک شرایط حساس انقلاب اسلامی دو سال از حوزه و درس جدا شده بود با واگذاری مسئولیت به یکی از برادران به دامان حوزه علمیه بازگشت تا بر بنیه علمی خود بیفزاید .
هنوز چند ماهی از بازگشت او به قم نگذشته بود که حرکتهای ضد انقلاب در کردستان و بعضی از مناطق کشور شروع شد. او که از آگاهی و شناخت بالایی برخوردار بود و نمی توانست زمزمه های شوم تجزیه طلبی مزدوران استکبار جهانی و جنایات آنان را در به شهادت رساندن و سربریدن جهادگران مظلوم و پاسداران قهرمان تحمل نماید با وجود اینکه در دروس حوزوی به پیشرفتهای چشمگیری نایل آمده بود . به منظور مقابله با جریانات منحرف و آگاهی بخشی به مردم و بازگردان امنیت و ثبات کردستان به سوی این خطه شتات . یک سال تمام به همراه نیروهای جان برکف و رزمنده برای سرکوبی اشرار و نابودی ضد انقلاب و بر ملا کردن چهره کثیف آنان تلاش و فعالیت کرد .
در جلسه ای که به اتفاق نماینده حضرت امام قدس سره و امام جمعه اصفهان خدمت حضرت امام مشرف شده بودند ، ایشان از معظم له در مورد رفتن به کردستان کسب تکلیف کردند. حضرت امام به شهید ردانی پور امر فرمودند . شما باید به کردستان بروید و کارکنید .
او در آنجا هم به کار تبلیغ و ترویج احکام اسلام مشغول بود و هم به عنوان مجاهد فی سبیل الله در جنگ با ضد انقلاب شرکت می کرد علاوه بر این در بالا بردن روحیه رزمندگان اسلام در آن شرایط حساس و بحرانی نقش به سزایی داشت و در شرایطی که رزمندگان اسلام تمایل بیشتری به حضور در جبهه های جنوب را داشتند ، این شهید بزرگوار سهم زیادی درنگهداشتن برادران رزمنده در منطقه کردستان داشت و در ترویج اسلام زحمات طاقت فرسایی را متحمل گردید .

نقش شهید در جنگ تحمیلی

با شروع جنگ تحمیلی ، شهید ردانی پور به همراه عده ای از همرزمان خود از کردستان وارد جنوب شد و با نیروهای اعزامی از اصفهان (سپاه منطقه 2) که در نزدیکی آبادان جبهه دارخوین مستقر بودند شروع به فعالیت کرد . ایشان مدتها با رزمندگان اسلام در خطی که به خط شیر معروف بود علیه دشمن بعثی به مبارزه پرداخت و ازمهمترین علل شش ماه مقاومت مستمر نیروها در این خط وجود این روحانی عزیز و دلسوز بود که به آنها روحیه می داد سخنرانی می کرد و یا مراسم دعا برگزار می نمود.
ایشان با تجربه ای که از کار در جبهه های کردستان داشت سلاح بر دوش به تبلیغ و تقویت روحی رزمندگان می پرداخت و با برگزاری جلسات دعا و مجالس وعظظ و ارشاد ، نقش مؤثری در افزایش سطح آگاهی و رشد معنوی رزمندگان ایفا می نمود و در واقع وی را می توان یکی از منادیان به حق و توجه به حالات معنوی در جبهه ها نامید .
او در عملیات محرم والفجر 1 و والفجر 2 شرکت داشت و تا لحظه شهادت هرگز جبهه را ترک نکرد و فرمان امام عظیم الشأن (قدس سره) را در هر حال بر هر چیزی مقدم می دانست .
ایشان در کمتر از 3سال سطوح فرماندهی رزمی را تا سطح قرارگاه طی کرد ، که این مهم ناشی از همت تلاش پشتکار و اخلاص در عمل این شهید عزیز بود .

ویژگیها و فضایل اخلاقی

شهید ردانی پور مسلح به سلاح تقوی بود ودر توصیه دیگران به تقوی و خصایل والای اسلامی تلاش زیادی داشت . خصوصاً به کسانی که مسئولیت داشتند همواره یادآوری می کرد که :
کسانی که با خون شهدا و ایثار و استقامت و تلاش سربازان گمنام ، عنوانی پیدا کرده اند مواظب خود باشند اخلاق اسلامی را رعایت کنند و بدانند که هر که بامش بیش برفش بیشتر .
او معتقد بود که باید در راه خدانسبت به برادران رفتاری محبت آمیز داشت و همان گونه که ازخدا انتظار بخشش می رود ، گذشت از دیگران نیز باید در سرلوحه برنامه ها قرار گیرد .
ایشان با یاد امام زمان (عج) انس و الفتی خاص داشت ، در مناجاتها و دعاها سوزو گدازش به خوبی مشهود بود ، لذا همواره سفارش می کرد :
آقا امام زمان (عج) را فراموش نکنید و دست از دامن امام و روحانیت نکشید .
از خصوصیات بارز آن شهید در طول خدمتش توجه به دعا و مناجات با خدا بود و کمتر وقتی پیش می آمد که از تعقیبات و نوافل نمازها غفلت کند .
او که به قدری به دعا و زیارت اهمیت می داد که حتی در وصیتنامه اش نیز سفارش می کند که به هنگام دفنم زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا (س) را بخوانید .
او چشم به مقام و موقعیت و مال و منال دنیا ندوخت و برای احیای آیین پاک خداوندی و یاری و دستگیری مظلومان سختی ها را به جان خرید و در این راه از جان عزیزش گذشت .
شهید ردانی پور همواره نزدیکان خود را در بعد تربیتی افراد خانواده مورد سفاش قرار می داد و در وصیتنامه خود برای تربیت فرزندانش تأکید کرده است :
همواره آنها را علی گونه و زهرا گونه تربیت نمایید تا سعادت دنیا و آخرت را به همراه داشته باشند .
او همیشه اعمال خود را ناچیز می شمرد و بر این مطلب تأکید داشت که می خواهد رفتنش به جبهه ها و گام برداشتن در این مسیر صرفاً برای خدا باشد . به لطف و کرم عمیم خداوند امیدوار بود و همیشه دعا می کرد تا مجاهده اش کفاره گناهانش شود .

نحوه شهادت

پس از ازدواج صدق و تلاش این روحانی عارف و فرمانده شجاع در عملیات والفجر 2 به نقطه اوج رسید و عاشقانه ردای شهادت پوشید و به وصال محبوب نایل شد . بدین سان بر پرونده افتخار آفرین دنیوی یکی دیگر از سربازان سلحشور سپاه امام زمان (عج) با شکوهی هر چه تمامتر مهر تأیید نهاده شد و جسم پاکش در منطقه حاج عمران مظلومانه بر زمین ماند و روح با عظمتش به معراج پرکشید ! گر چه تا این تاریخ نیز ایشان در زمره شهدای مفقودالجسد است .
وی که بارها در جبهه های نبرد مجروح گردید ه بود و اغلب تا سر حد شهادت نیز پیش رفته بود ، در حقیقت شهید زنده ای بود که همواره به دنبال شهادت عاشقانه تلاش می کرد .
این جمله از اولین وصیتنامه اش برای شاگردان ورهروانش به یادگار ماند:
عمامه من کفن من است
درود خداوند بر او باد که حنظله وار زیست و حنظله وار به درجه رفیع شهادت نایل شد.
امید آنکه خداوند روح این شهید عزیز و برادر شهید گرانقدرش را با شهدای راه حق و فضیلت بالاخص شهدای کربلا محشور فرماید و ما را از خواب غفلت بیدار سازد.


خاطرات

ده خاطره از شهید حجت الاسلام مصطفی ردانی پور

1) یک گوشه ی هنرستان کتاب خانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه ! یک جایی که بشود کتاب رود و بدل کرد، بیش تر هم کتابهای انقلابی و مذهبی . بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف می زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
2) مادر نشسته بود وسط حیاط ، رخت می شست.مرتضی آمد تو . گفت یا الله ، مادر چند تا نقاش آورده م، خونه را ببینند. یه چادر بنداز سرت. با لباس شخصی بودند . خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس ها و اعلامیه ها با خودش برده بود.وقت رفتن گفتند مراقب جوون هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می زنن. توی کارهای سیاسی می اندازنشون. خراب کار می شن.

3) گلوله ی توپ خانه ی خودی ، درست صد متری سنگر ، روی یک لوله ی نفت خورده بود و آتش بود که هوا می رفت. دیده بان قهر کرده بود . نمی آمد توی سنگر . از دست خودش ، ازدست مصطفی،از دست همه دلگیر بود. می گفت من دیگه دیده بانی نمی دم. از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود،می افتاد رو سر بچه ها . من چی کار باید می کردم؟ مصطفی می گفت کوتاه بیا. دیگه کاریش نمی شه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده . تو که کم نذاشتی.

4) تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود . افتاده بود کنار جاده . بلندش کردم. انداختمش روی شانه ام . از زمین و آسمان آتش می ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار . برو برام مهمات جورکن. ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود ، اما چیزی به من نگفته بود . بهداری هم نمی توانست کاری بکند. باید می رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلشرا پرازگلوله کرد. آرپی جی زا گرفت توی دستش . خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . بههیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند . خاک ریز را زیر آتش گرفتند . بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.

5) شب جمعه ، دعای کمیل می خواند . اشک همه را در می آورد . بلند می شد. راه می افتاد توی بیابان ؛ پای برهنه. روی رملها می دوید . گریه می کرد. امام زمان را صدا می زد. بچه ها هم دنبالش زار می زدند. می افتاد . بی هوش می شد. هوش که می آمد،می خندید. جان می گرفت. دوباره بلند یمشد. می دوید ضجه می زد. یابن الحسن یابن الحسن می گفت. صبح که می شد، ندبه می خواند. بیابان تمامی نداش. اشک بچه ها هم.

6) ماه رمضان را خانه آمده بود . به علی می گفت امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم ؛ یا شهادت یا زیارت. هر شب با موتور علی می رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می خواندند، توی حال خودش نبود . ناله می زد. داد می کشید. استغفار می کرد. از حال می رفت. از دعا که بر می گشتند ، گوشه ی حیاط ، می ایستاد نماز شب می خواند. زیر انداز هم نمی انداخت . هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمی توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال ، العفو می گفت. گریه می کرد. می گفت ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم می شم.

7) تا آن روز امام را ندیده بودم.دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی شدم. در اتاق که با شد، هر دو از جا پریدیم . نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم .گوشه ی چادرم را انداختم روی دست امام . بعد دست امام را سفت گرفتم.، می بوسیدم، به سر و صورتم می کشیدم. امام من را نگاه می کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می کردم. خطبه ی عقد را که خواندند ،مصطفی گفت آقا ما رو نصیحت کنین. امام برگشت به من نگاه کرد و گفت از خدا می خوام که به ت صبر بده.

8) پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله ی رسول ،درست سر خیاان . بغض کرد. صورتش داغ شد . انگار غم عالم یخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. کل می کشیدند. داد می زد مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله. گریه می کرد. داد می زد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش .انگار شب قبل ازعملیات استو دارد برای بچه ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد . می گفت امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خونخودم غلت بزنم.

9) ماشین آمده بود دم در ،دنبالش .پوتین هایش راواکس زده بودم. ساکش رابستهبودم. تازهسه روز بودکه مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم راب پشت دست پاک می کردم. مادر آمد . گریه می کرد. مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه ی حیاط گریه می کرد. خودش هم گریه ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر،نگاهش را دزدید. سرش راانداخت پاین و گفت دلم می خواد دختر خوبی برای مادرم باشی.
دستم راکشید، بردگوشه ی حیاط . گفت این پاکت ها را به آدرس هایی که روشوننوشته م برسون.وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو. پول هایی که برای کادوی عوسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود . هر پاکت برای یک خانواده ی شهید.

10) بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه ی برهانی . حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند . سری اول صد و پانزده شهید آوردیم.مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود . منطقه دست عراقی ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد،ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد ، رفتیم دنبالشان روی تپه ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود ! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.

برگرفته از وبلاگ صد خاطره از شهدا


وصایا

بسم الله الرّحمن الرّحیم

سپاس خداوندی را که انور جلال او از افق عقول بندگانش تابان است. و خواسته اش از زبان گویای کتاب و سنت نمایان. خدایی که دوستان خد را از دلبستگی به دنیای فریب کار رهانید و به شادی های گوناتگونشان رساند.
واما شما ای روحانیون و طلاب عزیز همان طور که امام فرمودند تذکیه و تعلم را پیشه ی خود سازید و جوانان عزیز اسلام را هادی باشید و در آغوش هدایت الهی جای بگیرید. کار شما بهترین کاراست همان کار پیغمبر و ائمه معصومین است. هدایت و ارشاد و اداره جامه ی اسلامی و پیاده کردن احکام نورانی اسلام. و مانند علی بن ابی طالب(ع) در دعا میخوانیم "ولا تأخده فی الله لوﻣﺔ لائم" در راه خدا حرکت کردن سختی و رنج دارد، موانع زیاد است وبا صبر و استقامت راه انبیاء را ادامه دهید که امروز جوانان ما با ریختن خونشان موانع راه را برداشتند و بر می دارند و ما در قیامت در پیشگاه خداوند تبارک و تعالی عذری نداریم و البته این حرف من با هم درسها و هم سنگران خودم است. نه به بزرگان که سخن گفتن در مقابلشان بی ادبی است. آنان مربی ما هستند و ما شاگرد آنان.
و شما ای پاسدار عزیز و جوان برومند که هدفتان مقدس است و راهتان روشن و حرکتتان حماسه آفرین است. چون هجرتتان آغاز بر هجرتها بود و خون سرختان پیام آور هدفتان و سرهای بریده و بدن های قطعه قطعه شده شما نشانگر مظلومیت تان است. دست از دامان امام زمان و نوکرانش نکشید که اینان عمال اسلامند و اسلام اصیل راباید از امثال غفاری ها، سعیدی ها، مطهری ها، بهشتی ها، صدوقی ها، مدنی ها، دستغیبی ها و امثالهم گرفت.
بدانید اسلام منهای روحانیت اسلام نیست و این سد دشمن شکن را نگذارید بشکند.

مادرم
آن زمان که اسلام و انقلاب به خون احتیاج داشت تو ثمره ی سالها عمرت را که فرزندی مسلمان بود هدیه کردی، چه خوب امانت داری کردی و چه به موقع امانت را دادی. پس شاد باش و فرزندان دیگرت را هم بده و خود مانند زینب معلم دیگران باش.
مبادا بر من گریه کنی که اگر شهید باشم زنده ام، زنده تر از زنده ها. حلالم کن و به برادرانم و به بچه های خواهرانم بگو که
آنان باید خود را برای قربانی شدن آماده کنند و سربازی اسلام را بر عهده بگیرند.

خواهرانم،
در تربیت فرزندانتان بکوشید و حجاب را رعایت کنید. زهرا گونه زندگی نمایید و شوهرانتان را به راه خدا وادارید.
مادر خدا پدرم را رحمت و شما را عاقبت به خیر کند. انشا الله اگر کربلا مشرف شدی مرا فارموش نکن. و از حضرت امام حسین(ع) تقاضا کن که قربانیت را بپذیرد.
هر وقت خبر کشته شدن من به شما رسید بگو "انا لله و انا الیه راجعون" و این را یک امتحان قلمداد کن.
پروردگارا هرچند به نفس مطمئنه نرسیدیم و در جهاد اکبر پیروز نگشتیم.اما به جهاد اصغر پرداختیم پس" ربّنا فاغفر لنا ذنوبنا وکفّر عنّا سیّئاتنا و توفّنا مع الأبرار، ربّنا و ءاتنا ما وعدتّنا علی رسلک و لا تخزنایوم القیمة إنّک لا تخلف المیعاد"
برایم هفت نگیرید خرج نکنید، فاتحه ای ساده و پول آن را به انجمن ایتام اهدا نمایید. در صورت امکان در قبرستان شهدا دفنم کنید کنار پاسداران تا شاید خداوند به واسطه ی آنان مرا ببخشد. و در هنگام دفنم زیارت عاشورا و روضه حضرت زهرا بخوانید.
۱۳۵۹/۶/۲۸

روایتی متفاوت از شهید مصطفی ردانی پور

مصاحبه با خانم طیبه ردانی پور خواهر کوچک شهید مصطفی ردانی پور

یه بار ماموران با یک ساک پر از اعلامیه دستگیرش کردند، مصطفی توی دلش آیه وجعلنا رو خوند تا اعلامیه ها رو نبینن و اعلامیه ها رو به خدا سپرد، ماموران کل ساک رو گشتن و بعد از ۲۴ ساعت که دیدن هیچی عایدشون نشده، ساک رو به مصطفی که کلی کتکش زده بودن تحویل دادند.
در گوشه ی ایوان کوچک خانه، روی یک صندلی چوبی، پیرزنی ریز نقش و نورانی، آرام و بی صدا نشسته بود. گمان کردم، شاید به خاطر سن بالا قادر به تکلم نباشد اما وقتی زیبا، نوه ی دختری او کنارش نشست و از روی مفاتیح شروع به خواندن دعا کرد، دیدم که شش دانگ حواسش به دعاست و چه زیبا کلمات را تکرار می کند، آنوقت بود که متوجه شدم؛ دلش نمی خواهد با من حرف بزند.
بعد از دعا خواستم، سر صحبت را باز کنم، اما خیلی راحت یا گفت: چیزی یادم نمیاد. یا گفت: حوصله ندارم. آرام صحبت های من و طیبه خانم دختر کوچکش را گوش می داد، نیم ساعتی که گذشت، گفت: میخوام بخوابم. با کمک دخترش روی تخت اتاق متصل به ایوان، دراز کشید. از روی تخت بخشی از حیاط و کل اتاق روبه رویی آن طرف حیاط را می شد دید. کمی بعد صدای اذان مغرب شنیده شد، با همان آرامش و وقار خاصش بلند شد، نشست. طیبه خانم طشت و پارچ آب آورد و مادر وضو گرفت و همانطورنشسته نمازش را خواند. کلمات را آرام و آهسته ادا می کرد، دیدن نمازش یک حس خوبی به من می داد. بعد از نماز دراز کشید و گفت: سوره واقعه رو نخوندم. حوصله گفتن هیچ حرفی را نداشت اما برای خواندن نماز و دعا و قرآن چقدر اشتیاق داشت. به پهلو دراز کشیده بود، چشمانش گاهی بسته و گاهی هم که باز بودند به سمت حیاط و اتاق روبه رو خیره می ماند. چقدر این سکوت و چهره حرف برای گفتن داشت اما انگار دلش نمیخواست هر گوشی از اسرار و غوغای دلش آگاه شود. طیبه خانم در میان صحبت هایش با اشاره دست، اتاق آن طرف حیاط را نشان داد که روبه روی ایوان و اتاق مادر بود وگفت: این اتاق آقا مصطفاست.
مادر سالهاست که منتظر آمدن مصطفایش است. چون مصطفی اکثرا شبها به خانه می آمد، برای همین هم مادر چندین سال است که هرشب با شنیدن صدای در زدن مصطفی، بلند می شود در خانه را باز می گذارد تا مصطفی پشت در نماند

***
خیابان استانداری امروز، روزی باغ پدربزرگش بود، در رفاه بزرگ شده و دردانه پدر بود. همه می دانستند که عصمت چقدر برای پدرش عزیز است. دختربچه بود که در اثر سهل انگاری مادر کمی از موهای جلوی سر و اندکی از پیشانی اش با شعله چراغ سوخت، مادر که از علاقه خاص پدر به عصمت خبرداشت از دخترکوچولویش خواست که در این باره به پدرش حرفی نزند، عصمت که نمک و شیطنت بچگی را با هم داشت، به محض ورود پدر به خانه، انگشت اشاره اش را روی پیشانی کوچکش طوری که سوختگی مشخص باشد گذاشت و به پدر سلام داد، یعنی بدون آنکه حرفی بزند، پدر را از ماجرا مطلع کرد. آن موقع، مادر مانده بود از ملامت همسرش نگران باشد یا از این همه هوش و شیطنت دختر کوچکش خوشحال.
عصمت مانند اکثر دخترهای قدیم، روی دار قالی بزرگ شده بود. روز اولی که اولین گره قالی را زد آنقد کوچک بود که او را بغل کرده و روی تخته دارقالی نشاندند که باز هوش و استعداد بی اندازه اش را نشان داد و به سرعت توانست نقشه قالی بزند؛ کاری که دختران و زنانی که شروع به بافت قالی می کنند بعد از مدت ها گره (خِفت) زدن می آموزند.
خواهر بزرگش عروس ردانی ها بود، وقتی به سن ازدواج رسید محمد باقر برای خواستگاریش آمد و او هم عروس ردانی ها شد. در محله پشت مسجد امام زندگیشان را شروع کردند و همان جا خدا به او و محمد باقر هفت فرزند هدیه کرد.

***
محمد باقر رعیت بود و بیشتر وقتش به رعیتی می گذشت، البته درآمدش برای خرج و مخارج خانه و بچه ها کفاف نمی داد. عصمت که از همان اوایل بهار عمرش با قالی بافی انس داشت، روی قالی استادکار شروع به گره زدن کرد. وقتش برکت عجیبی داشت، هم قالیش را می بافت، هم بچه داریش را می کرد و هم به مسجد و کارهای متفرقه می رسید. تقریبا بیشتر زندگیشان با هزینه همان بافت قالی تامین می شد. محمد باقر خیلی مقید بود که تمام نمازهایش را تحت هر شرایطی، در مسجد امام بخواند. ولی نه عصمت و نه محمدباقر نمی خواستند که بچه ها را برای نماز خواندن به زور به مسجد ببرند، با این حال بچه ها که می دیدند پدر و مادرشان از اعماق وجود مومنانه زندگی می کنند و حواسشان هست که روح نور و معنویت در خانه پایدار بماند، برای همین هم همه شان مومن و انقلابی بزرگ شدند.

***
عصمت هیچ گاه از درد و غمهایش برای بچه ها و همسرش گله نمی کرد. وقتی هم که انگشتش از زدن خفت و گره های مداوم باد کرده و خون می افتاد، با لبخند و مهربانی، درد و سوزش آن را به روی خودش نمی آورد. گاهی با گذاشتن حنا سعی می کرد دردش را تسکین دهد. بچه ها متوجه انگشت پینه بسته مادر بودند، برای همین هم، مخصوصا مصطفی سعی می کرد مانند پروانه دور وجود مادر بچرخد.
احترام مصطفی به مادر طوری بود که کسی به یاد ندارد او حتی قدمی جلوتر از قدم مادر برداشته باشد. از آن طرف هم کاری نبود که مصطفای کوچک انجام دهد و مادر که به تربیت بچه ها خیلی اهمیت می داد، او را سرزنش کند. همین هم باعث شده بود همیشه با دیدن بچه ها مخصوصا مصطفی، از کار سنگین خسته نشود، بیشتر دلخوشیش نگاه به چهره مصطفی بود.
او زن زرنگی بود، گاهی که خیلی دلش می گرفت، قصد سفر به مشهد می کرد. ولی هیچگاه تنها راهی زیارت نشد، یعنی عادت نکرده بود فقط خودش از چیزی لذت ببرد؛ دوست داشت بقیه را هم شریک شادی هایش کند، پس در مدت کوتاهی زنان محل را جمع می کرد و همه برای پابوسی آقا علی بن موسی الرضا(علیه السلام) راهی مشهد مقدس می شدند. آنجا خوابش کم بود و سعی می کرد بیشترین استفاده را از زیارت آقا ببرد، دیگر همه می دانند که ساعت 2بامداد تا 8 صبح، زمان خلوت ویژه ی عصمت با امام و خدا در حرم بوده و هر وقت باز راهی مشهدالرضا می شود؛ این قرار هنوز هم پا برجاست. این آخری ها که نتوانست به خاطر ویلچرش وارد حرم شود، دلش گرفته بود و احساس می کرد هیچ زیارتی نکرده. به دیدن آیت الله ناصری که رفتند، گفت: چون وارد حرم نشدم، زیارتم به دلم نچسبیده. و وقتی آیت الله ناصری گفتند که من هم وقتی مشهد می روم وارد حرم نمیشوم و از بیرون سلام می کنم و دعا می خوانم، خیلی خوشحال شد و همان را روش خودش کرد، چون ناراحت بود ویلچرش مزاحم زائران شود، دیگر در سفرهای بعدی بدون اینکه وارد حرم شود، نماز و دعاهایش را می خواند.
پدرش شعر و داستان از حافظ ، سعدی، مولوی و زیاد بلد بود و عصمت از همان کوچکی با آن هوش و استعداد غریبی که داشت همه را حفظ کرده بود و همه را برای بچه ها و بعدها برای نوه هایش می خواند. و هنوز هم که هنوز است وقتی بچه ها و نوه ها دور هم جمع اند برایشان شعر و داستان تعریف می کند و آن ها هم با تمام وجود پای حرف هایش می نشینند. حقیقتش اینست؛ حالا که او بیشتر با سکوت خودش را انس داده ، وقتی شروع به صحبت می کند، به بچه های دور و برش انگار دنیا را داده اند که مادر مهربانشان زبان به سخن باز کرده است.

یکی از شعرهایی که همه نوه ها و بچه ها از تکرارهای مداوم مادرعزیزشان در ذهنشان حک کرده اند، شعر حاتم طایی ست:

بود در قوم عرب درویشی

داشت با حاتم طایی خویشی

خویشی اش گشت یکی بیگانه

نه تجارت نه زراعت می کرد

شُکر می گفت و قناعت می کرد

عارفی گفت چرا خار کِشی

خویش و اقوام تو را مال بسی

گفت مرا از خار کِشی با کی نیست

هیچ گلی بی خس و خاشاکی نیست

هر که نان از عمل خویش خورد

منت حاتم طایی نبرد

***
مادر با همین دستمزد قالی بافی این خانه را خرید. حیاط و پشت بام خانه محل بازی ما بچه ها بود با سر دستگی مصطفی. مصطفی مثل مادر خوب بلد بود که همه رو مدیریت بکنه. من دختر وسطی بودم و مصطفی قبل از من بود. من و علی و رسول که ازم کوچکتر بودن از مصطفی خیلی حساب می بردیم.
پدر و مادر الگوی همه ما بودن، مخصوصا مادر که به یاد نمیاریم نماز شبش با اون همه کار و فعالیت ترک بشه. پدر زود از دنیا رفت و مادرشده بود هم پدر و هم مادر ما. یادم میاد که وقتی مدرسه می رفتم، از طرف مدرسه اجازه نمی دادن با حجاب سر کلاس بریم، من با حجاب و پوشش می رفتم اما وقتی سختگیری کردند مادر علی رو فرستاد دنبالم تا مطمئن بشه حجابم رو عوض نمی کنم، وقتی هم متوجه شد که مدرسه زیر بار حجاب نمی ره دیگه بهم اجازه نداد مدرسه برم. از همون اول مادر جذبه و مهربانی را با هم داشت و مصطفی هم که بچه زرنگ و درس خوانی بود از این نظر خیلی به مادر شباهت داشت.
مصطفی در دانشگاه کشاورزی درس می خواند، یکبار که سر کلاس استاد بی حجابشان که از بی توجهی مصطفی، این پسر دانشجوی درس خوان کلاس، که مدام سرش رو پایین انداخته بود و به او نگاه نمی کرد، حرصش گرفت، با دست چانه مصطفی را بالا آورد، تا به تصور خودش اگه از خجالت نگاهش نمی کنه، رویش باز بشه که ناگهان مثل برق گرفته ها دستش رو کشید؛ مصطفی که پسر مومن و با غیرتی بود محکم بر دستان آن زن کوبیده بود و با خشم از کلاس زده بود بیرون. یکی از فامیل که کارمند همان دانشگاه بود با شنیدن ماجرا خیلی ناراحت شده بود، آمده بود خانه مان برای سرزنش مصطفی. اما مادر تمام قد از مصطفی دفاع کرد و گفت: خب کارش خیلی اشتباه بوده، یعنی چی زن نامحرم دست به صورت پسر من زده، حقش بوده، آفرین مصطفی جان، دستت درد نکنه مامان.
کاری نبود که مصطفی بکنه و مادر حظش رو نبره. رضایت مادر هم فقط برای مصطفی کافی بود. اجازه گرفت راهی قم بشه بره حوزه علمیه و مادر هم با کمال میل قبول کرد. کلامش سِحرانگیز بود و وقتی طلبه شد و به شهرهای اطراف می رفت برای تبلیغ، همه دوستش داشتند و شیفته ی حرفاش شده بودن. شهریه ی طلبگی خودش رو که حوزه علمیه به ش می داد، بیشتر مواقع بین طلبه های نیازمند تقسیم می کرد، بدون اونکه اون ها خودشون خبردار بشن.
قبل از انقلاب هم مصطفی خیلی فعال بود، همیشه اعلامیه با خودش داشت برای توزیع توی شهر. یه بار ماموران با یک ساک پر از اعلامیه دستگیرش کردن، مصطفی توی دلش آیه وجعلنا رو خوند تا اعلامیه ها رو نبینن و اعلامیه ها رو به خدا سپرد، ماموران کل ساک رو گشتن و بعد از 24 ساعت که دیدن هیچی عایدشون نشده، ساک رو به مصطفی که کلی کتکش زده بودن تحویل دادن. انگار چشماشون کور شده بود و حتی یک برگه از اعلامیه ها رو هم ندیده بودن. مصطفی تا رسید خونه مثل همیشه ساک رو تحویل مادر داد. می دونست هیچ کس مثل مادر نمی تونه اون ها رو پخش کنه. مادر هم ساک رو زد زیر بغلش و با همسر داداش مرتضی؛ برادر بزرگمون، رفت تو بازار، خیابون و مسجد حکیم؛ و تموم اعلامیه ها رو توزیع کرد.
رسول ته تغاری خانه بود و همه دوستش داشتیم. با شروع جنگ، خیلی هوایی جبهه شده بود و درسش رو نمی خواند. مادر نگران بود که چرا رسول اینقدر به درس بی اهمیت شده، مصطفی که از جبهه آمده بود برای مرخصی، گوشه ای کشیدش و گفت: تو با رسول حرف بزن، درسش رو بخونه. مصطفی هم دست روی چشماش گذاشت و گفت: رو چشام. رسول رو برد تو اتاق و شروع کرد به حرف زدن. اصلا کسی نبود که حرف های مصطفی روش اثر نداشته باشه، عجیب بود تا دهان باز می کرد، همه سر جا میخکوب شده و مجذوب کلامش می شدن. حالا حرفاش روی رسول هیچ اثری نداشت، اومد به مادر گفت: فایده نداره، بدجور هوای جبهه زده به کله ش، حالا که دل به درس نمیده اجازه بدین بیاد تو سپاه. مادر چاره ای ندید جز قبول حرف مصطفی. رسول رفت سپاه و دو ماه آموزش دید و گفت: میخام برم جبهه! مادر که منتظر این لحظه بود فقط نگاش کرد. چشم ما فقط به مادر بود ببینیم به رسول چی میگه. اما نگاه مادر مثل کسی بود که از عزیزش دل می کنه. روز اعزام همه دنبال رسول رفتیم گلستان شهدا.
جمعیت اونقدر زیاد بود که یک لحظه غفلت می کردی، گم می شدی و مادر ما هم لابه لای جمعیت ما رو گم کرد. همه دنبالش گشتیم، می دونستیم بی تاب خداحافظی با رسول شده و رسول هم مدام چشمش به جمعیت بود، نه می خاست بدون دیدن مادر راهی بشه نه می خواست از قافله اعزامی ها جا بمونه. اتوبوس ها داشتن راه می افتادن بروند فرودگاه تا زودتر به منطقه برسند، ولی ما مادر رو پیدا نکردیم. رسول دیگه باید سوار ماشین می شد؛ اما مادر رو ندیده بود تا روی ماهش رو ببوسه، میدونستم الان حال و روز مادر از رسول بدتره. رسول با خواهش و التماس گفت: مامان رو پیدا کردین بیایین فرودگاه، قبل از رفتن ببینمش، باشه! مطمئنش کردیم که تا مادر رو پیدا کردیم، خودمون رو فرودگاه می رسونیم. ولی خیلی دیر مادر رو پیدا کردیم و به فرودگاه هم نرسیدیم.
دو ماه گذشت، عملیات فتح المبین بود که خبر شهادت رسول رو که از وقت رفتن به خونه سر نزده بود رو آوردن. مادر اصلا اهل زاری و شیون نبود، فقط گوشه اتاق نشسته بود و آروم آروم اشک می ریخت، ماها که از دیدن این حالت مادر بی طاقت شده بودیم، فقط با صدای بلند های های گریه می کردیم.

***
مصطفی همیشه پروانه وار دور مادر می چرخید، قدمی نبود که جلوتر از مادر برداره یا صدایی که بالاتر از بلندی صدای مادر بالا ببره. مادر هم با دیدن مصطفی خستگی از تن ش بیرون می اومد. وقتی قم درس می خوند اگه نمی تونست بیاد اصفهان، به مادر می گفت: بیایین قم، دلم براتون یه ذره شده! و مادر هم سریع راهی دیار قم می شد و می دیدیم و شنیدیم که مصطفی با چه شور و شعفی از عزیزترین مهمانش پذیرایی می کنه.
مصطفی انس زیادی به جمکران داشت؛ سه شنبه ای نبود که با پای پیاده از حرم حضرت معصومه(سلام الله علیها) تا مسجد مقدس جمکران نره؛ حالا می خواست هر جایی باشد؛ قم، اصفهان یا جبهه.
جبهه که رفت هیچ کس از ما نمی دونست که فرمانده شده. مادر بهش اصرار می کرد که باید زن بگیری! و مصطفی اولین باری بود که از زیر حرف مادر فرار می کرد و می گفت: علی رو زن بدین، به فکر من نباشین! من الان تو جبهه هستم. اما اصرار و پافشاری مادر راضی اش کرد، فقط به دو شرط؛ اول اونکه همسرش از سادات باشه تا بتونه محرم حضرت زهرا(سلام الله علیها) بشه و دوم هم اینکه همسرش باید یک زن شهید باشه. مادر که به انتخاب مصطفی احترام میذاشت قبول کرد و با یک جستجو رفتیم برای خواستگاری.
بعد از بله برون، با مادر و عروسش رفت تهران تا خطبه عقدش رو امام بخونه. داماد شده بود و عروسیش بود ولی دلش نمی خواست لباس ساده سپاهی اش را عوض کنه اما حرف مادر این بود که باید کت و شلوار بپوشی، به خاطر دل مادر، یک دست کت و شلوار داد خیاط براش بدوزه. که اون رو هم بعد از دوخت، به یه جانبازی که بعد از مدتی شهید شد، هدیه کرد. و به خاطر اینکه مادر ناراحت نشه، رفت کت و شلوار قرض کرد و برای اون شب پوشید.
اونقدر به سادات علاقه داشت که قبل از مراسم عروسی رفت برای دخترای من که سیده بودن، لباس خرید تا اون شب بپوشن. اول مخالفت کردم، ولی وقتی التماسش رو دیدم که دوست داره خودش برای دخترای حضرت زهرا لباس بخره، منم دیگه حرفی نزدم.
شب عروسیش، ما توی حیاط خانه فرش انداخته و دور هم نشسته بودیم که آمد بین مان نشست و برای مان حرف زد. آنقدر گرم و زیبا صحبت می کرد که هیچکدام متوجه نشدیم که نزدیک اذان صبح شده. فردای مراسم پاتختی هم تمام بچه ها رو جمع کرد و به همه 50 تومن پول داد، بهش گفتیم: چرا پول هات رو الکی خرج می کنی؟ جواب داد: الکی نیس، این بچه ها توی عروسی من خیلی زحمت کشیدن، می خوام حلالم کنن. همین خوبی هاش بود که حالا جگر همه رو به آتش می کشه. بعد هم کت و شلوار قرضی دامادی ش رو رفت تحویل داد.
سه روز بعد از آن باز راهی جبهه شد و دیگه برنگشت، فقط خبر شهادتش به خانه اومد. قبل از رفتن دست عروسش را در دست مادر گذاشت و به ش گفت: ازت می خوام برای مادرم دختر باشی! بعد رو به مادر کرد و گفت: مامان عزیزم! شما هم برای این عروس تازه آمده مادری کنین! . هم مادر، هم عروسمون همون لحظه به دلشون افتاد که این آخرین سفارش و دیدار با داداش مصطفاس.

***
مصطفی زیاد مجروح شده بود ولی حاضر نبود تا درمان و بهبود کامل توی بیمارستان بمونه، حتی یکبار که تیر به پاش خورده بود، با همان گچ پا بلند شد و رفت جبهه. و چون گچ، سرعتش را کم می کرد؛ با وجود ممانعت های برادرم علی، خودش گچ رو باز کرد و شلون شلون راه افتاده بوده.
موقع شهادت رسول، مصطفی باز از چند ناحیه مجروح و توی بیمارستان بستری شده بود، برای مراسم هفتم از بس پافشاری کرد با آمبولانس و پرستار به خانه آوردنش، کمی گریه کرد و دعا خواند؛ که دیدیم حالش بد شد و مجبور شدیم باز بفرستیمش بیمارستان.
بعد از شهید شدن رسول، مصطفی اونقدر بی قراری کرد تا خبر شهادتش رو آوردن. همون زمان، مادربزرگمون، سکته کرده بود و مادر داشت توی خونه ازش پرستاری می کرد. مادر که خستگی و غمش رو فقط توی دلش می ریخت با شنیدن خبر شهادت مصطفی توی عملیات والفجر2، مثل گل جمع شد و مثل بارون فقط اشک ریخت.
مصطفی توی منطقه تا رسیدن نیروهای جدید، برای اینکه دشمن جلو نیاد و منطقه ای که کلی خون براش ریخته شده بود، باز به دست دشمن نیفته، با اسلحه ی خالی فقط ایستاده و تیر خورده بوده. و وقتی چشمش به رسیدن نیروها می افته، مثل یک سرو روی زمین می خوره، ولی چون اون منطقه به شدت زیر آتش دشمن بود، کسی نمی تونه بدن مصطفی رو عقب بیاره.
بچه ها مدت چهل روز به آب و آتش زدن تا بتونن پیکر مصطفی رو بیارن عقب، اما همه یا مجروح و یا شهید می شدن. تا چهل روز در خانه ما باز بود تا بدن مصطفی رو بیارن. مادر تا شنید، بچه ها برای آوردن مصطفایش دارند شهید می شن؛ نامه ای نوشت که چون دشمن روی منطقه مسلطه، نمی خواد برای آوردن مصطفای من تلاش کنین. تعریف می کردن که با دیدن پیام مادر، همه زدن زیر گریه و با اشک چشم محل شهادت مصطفی رو نگاه می کردن. از آن زمان هم مادر غم دوری و فراق مصطفی رو باز توی دلش گذاشت و چشم به راه اومدنش موند.
بعد از شهادت مصطفی، آقا عبدالله و آقا رحمت میثمی برامون تعریف می کردن که مصطفی در جبهه چکار می کرد. اینکه توی کردستانی که پاسداران را سر می بُریدن، مصطفی کاری کرد که با شنیدن نامش همه سراپا گوش می شدن. یه بار موقع عملیات می بینن نیرو ندارن و جبهه خالی شده، همه سر درگریبان و مستأصل شده بودن، مصطفی گفت: من یه سر میرم یاسوج و برمی گردم، دورش رو گرفتیم که: تو این موقعیت کجا میخای بری؟ خنده ای کرد و گفت: خیالتون راحت، کار دارم؛ زودی برمی گردم. خیلی زود برگشت، اما تنها نبوده و با خودش یه لشکر از کُردها رو آورده بود، از انقلابی و ضد انقلاب. میدونستیم کلامش معجزه می کنه.

***
مادر که هنوز چشم انتظار آمدن مصطفاست، هیچ وقت از ته دل نخندید؛ اما وقتی می بیند بقیه ی بچه هایش با هم متحد و خوب هستند، خدا را شکر می کند. حالا علی اش روحانی شده و هر وقت می آید مادر پشت سرش نماز می خواند. طیبه هم که خدا بعد از شهادت آقا مصطفی، یک مصطفی به او هدیه کرد. وقتی مصطفی شهید شد، فاطمه خواهر بزرگش خواب دیده بود که گفته بودند مصطفی دارد می آید و گوسفندی را جلوی پای طیبه سر بریده بودند، طیبه که مصطفایش را بدنیا آورد، می دید که این بچه از نظر اخلاق و روحیه عجیب شبیه به برادرش است. وقتی هم، با اینکه دانشگاه قبول شده بود گفت می خواهد حوزه برود، همه اشک در چشمانشان حلقه زد، چون این مصطفی هم درس خوان و زرنگ و البته سید بود و محرم حضرت زهرا(سلام الله علیها). انگار خدا دوباره مصطفی را زنده کرده بود تا در کسوت سادات لباس مقدس روحانیت را به تن کند.
همه می دانند که هیچ چیز جز دیدن مصطفی که حالا در مشهد درس می خواند و زندگی می کند، مادربزرگ چشم انتظار را خوشحال نمی کند. پسر بزرگ طیبه هم از نظر قیافه خیلی به مصطفی شبیه است و عزیزکرده ی مادربزرگ. اما با این حال سید مصطفی در نظرش با همه فرق دارد.
عصمت می داند که مصطفایش فقط زنده ماند تا با شهادت از دنیا برود، چون همه بیاد دارند که مصطفی وقتی نوزاد بود از دنیا رفت و به برکت نام حضرت امیرمومنان علی(علیه السلام) و تربت کربلا دوباره زنده شد و مدتی زندگی کرد. اما بی خبری از مصطفی و چشم براهیش، مادر را بی قرار و شکننده کرده است. با اینکه سالهاست کسی از مسئولینی که حتی برخی همرزم مصطفایش بوده اند سراغی از این او نمی گیرند، حتی تنها مراسمی هم که در گلستان شهدا برای این فرمانده مفقودالاثر لشکرامام حسین(علیه السلام)، به اصرار علی برادر کوچکش برگزار شد، تا تسلای دل این مادر چشم براه باشد. اما چه عجیب است این برق میز و منصب که آدم ها را فراموشکار و بی معرفت بارمی آورد. آدم هایی که هر کدام حتی لحظه ای بودن در کنار آقا مصطفی را لمس کرده اند و حداقل برای عاقبت بخیری خودشان، و اینکه شامل دعای مادر مصطفی شوند، سراغی از او نمی گیرند.
گله ی طیبه خواهر کوچک آقا مصطفی هم شرح عمیقی از مظلومیت برادر داشت؛ فیلم هایی که از خانواده آقامصطفی ضبط شد و پخش نشد. ماجراهای فرماندهانی که از تلویزیون پخش و نامی از مصطفای جبهه ها در میان آن ها نبود. کتابهایی که نوشته شد؛ اما بیشتر روی شیطنت بچگی اش آن هم با تغییر مطلب و بدون ذکر رشادت ها؛ چاپ شد. و آهی سرد؛ انگار که گوش شنوایی نیست، تا درد دلها باز شود



















منبع :

1. صاحب نیوز لیلا طاهری

2. یادگاران کتاب ردانی پور انتشارات روایت فتح

3. باغ موزه انقلاب اسلامی ودفاع مقدس

صفحه 1  
1 صفحه - 2 رکورد




© 1397 کلیه حقوق محفوظ است | طراحی وب سایت
x - »